سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
خدایا! به تو پناه می برم از دانشی که بهره نمی دهد و از دلی که فروتن نمی گردد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: جمعه 103 آذر 9

نمی خواستم چیزی بنویسم . راستش را بخواهی، حال نوشتن را نداشتم که این چند روزه سرم شلوغ بوده و یادم پر از خاطره . اما همه مربوط به کار و کار و کار و همه خالی از عطر تن « تو» .

 

راستش را بخواهی اصلا، خودم هم همین طور می خواستم، که کمی مشغول باشم و کمی غافل . مشغول به این بودهای هر روزه و این روزمره گی های همیشه . و غافل شوم از این همه نبودن های « تو» . بهانه هم که گفتم جور بود، حجم کار زیاد بود و فهرست دیدارها، پر. حرف زیاد بود و ماموریت های جدید در انتظار .

 

اما دیروز بعد از ظهر بود که به مدیریت وبلاگ سر زدم، دیدم که برای « خیالی غیر از «تو» »، کامنتی آمده است : « راستش شاید کسی این حرفای عاشقانه تو رو باور کنه ولی من که تو رو خوب میشناسم میدونم دروغه  » و من ماندم ...

خشکم زده بود . چه کسی مرا می شناسد که چنین می نویسد و نامی از خود هم به یادگار نمی گذارد ؟ باید کاری می کردم . به یاد عهد همیشه گی جوابی دادم که می دانم جوابی کامل نبود که به قول سهیل باید کاری کنم . نوشتم :  « سلام . حرفی نیست . کاش زیبانامت را نوشته بودی ... »

که شاید، تنها شاید، منتظر باشی ...

و باید مطمئن شد لابد . به رسیدن Pm اطمینانی نیست . عهدی هم بسته ام که sms ی نفرستم . راستش خطی هم ندارم که بخواهم با آن sms ی بفرستم . قرار است شنبه خط جدیدی بخرم و لابد می توان آن شماره جدید را به دیگران داد و در کنار آن، از کامنت پرسید ... از پایان انتظار پرسید ...

این ها را نوشتم که عذر تقصیر باشد شاید، بهانه ای باشد برای دیر تر جواب دادن .

فقط، فقط، خدا کند « تو» باشی ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/4/21 و ساعت 10:37 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 131
بازدید دیروز: 6
مجموع بازدیدها: 200890
جستجو در صفحه

خبر نامه